کد خبر: ۲۹۴۹
۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

هشت روز کتابخوانی الهه فیض در میان سیل‌زدگان آق‌قلا

یکی از کارهایی که انجام می‌دادیم درگیر کردن بچه‌ها با حادثه رخ داده بود. برای اینکه کمی از نظر ذهنی تخلیه شوند، می‌گفتیم که سیل را نقاشی کنند. ویژگی مشترک همه این نقاشی‌ها تقاضای کمک بود.حجم خوش‌حالی بچه‌ها به اندازه‌ای برایمان خوب و دلنشین بود که وقتی شب‌ها بعد از کلی برنامه اجرا کردن می‌رسیدیم به محل اسکان هیچ احساس خستگی نمی‌کردیم. در حالی که در مشهد بعد از یک شیفت کار صبح تا ظهر از خستگی تلف می‌شویم. باورتان نمی‌شود که در این هشت روز خسته که نشدیم بماند، اصلاً حس نکردیم چطور گذشت و تمام شد.

تصویر پیرمرد مغموم در حالی که کنار وسایل گِلی خانه‌اش در کوچه نشسته، شاید معروف‌ترین و گویاترین عکسی باشد که از حال و روز مردم سیل‌زده در یک ماه اخیر مخابره شده است. تصورش هم سخت است زندگی‌ای که برایش یک عمر زحمت کشیده‌ای و ذره ذره آن را از صفر به صد رساندی، در عرض چند ساعت زیر آب برود و فقط تو بمانی، لباس‌های تنت و خانه‌ای که به گِل نشسته است. اصلاً هم نمی‌دانی به کدام غم و دردت فکر کنی. 

غصه از بین رفتن خانه و زندگی‌ات را بخوری یا زمین کشاورزیِ زیر آب رفته که امسال قرار بود خرجی پنج، شش ماه زن و بچه‌ات را بدهد. ارتش و سپاه و بسیج و جهادی‌ها، از همان ساعت‌ها و روزهای اول به کمک مردم آق‌قلا و گمیشان و روستاهای دور و اطرافشان رفتند که دست‌کم غصه تخلیه آب و گل و لای از شهر و خانه‌شان را نداشته باشند. 

گروه دیگری از جهادی‌ها که تا حدی گمنام بودند، هم تمرکزشان را روی خلق لحظات شاد برای زن‌ و بچه‌ها معطوف کردند تا خاطره سیلی که خانه و عیدشان را خراب کرد برای چند ساعتی هم که شده از ذهنشان پاک شود. الهه فیض، کتابدار کتابخانه بزرگ امام‌خمینی(ره) و شهروند محله امامیه، برایمان از سفر هشت روزه‌اش به مناطق سیل‌زده آق‌قلا و گمیشان گفت. سفری برای شاد کردنِ دلِ بچه‌های ترکمن.

نکته‌ای که باید اشاره کرد این‌که رودخانه‌های قره سو و گرگان‌رود در آخرین روزهای سال ۱۳۹۷ با بارش شدیدی روبه رو شدند، به طوری که بر اساس داده‌های هواشناسی، در نقاط مختلف استان گلستان از ۷۴ تا ۳۵۴ میلی متر باران در مدت پنج روز بارید. رقم بارندگی سیل‌آسای استان گلستان معادل ۱۲۲ برابر مقدار میانگین ۵۰ساله بارش استان بوده است. بحران‌سازترین وجه سیل گلستان، آب‌گرفتگی شهر آق‌قلا بود که زندگی ساکنان آنجا را به‌شدت تحت تأثیر قرار داد. مشروح گفت‌وگو با الهه فیض، جوان نیکوکاری که در تاریخ 11 اردیبهشت 98 در شهرآرامحله‌ منطقه 10 به چاپ رسیده، در ادامه می‌آید:

 

ماجرای سفر شما به استان گلستان از کجا آغاز شد؟ 

ببینید این سفرها و رفتن به مناطق محروم شهر مشهد برای کتاب‌خوانی و قصه‌گویی کاملاً داوطلبانه است و هیچ اجباری در کار نیست و حتی امتیازی هم برای ما ندارد. ماجرای سیل هم دقیقاً همین‌طور بود. یک فراخوان آمد و گفتند هرکس تمایل دارد برای سفر به گلستان ثبت‌نام کند. 

خودم خیلی دوست داشتم این اتفاق برای من بیفتد. چون دوست داشتم حضور در این مناطق را تجربه کنم که خداراشکر من برای این سفر انتخاب شدم. البته در اصل ما 8 نفر بودیم، 4 آقا و 4 خانم، به همراه 2 کتابخانه سیار.


شما 8 نفر در آق‌قلا و گمیشان چه می‌کردید؟ 

هدف ما از رفتن این بود که بچه‌ها را کمی از حال و هوای سیل و عیدشان که خراب شده بود در بیاوریم. اینکه برای ساعتی هم که شده فکر و ذکرشان از غم و غصه این ماجراها بیرون بیاید و شاد باشند. یادم هست در فرم ثبت‌نامِ اعزام از ما پرسیده بودند که برای بچه‌ها حاضرید چه کار کنید یا چه کاری بلد هستید. خب من هیچ تصوری از اینکه الان در آن منطقه چه خبر است و آدم‌هایش در چه حالی هستند نداشتم؛ فقط نوشتم من هرکاری از دستم بربیاید برایشان انجام می‌دهم.

صدا و سیما و شبکه‌های اجتماعی تلاش کرده بودند که همه چیزهایی که در این مناطق وجود دارد، با جزئیاتش به مردم نشان بدهند. تمام تصور من هم قبل از سفر همین چیزهایی بود که دیده بودم و فکر می‌کردم که شرایط بعد از بیست و چند روز خیلی مساعدتر باشد، اما وقتی آنجا رسیدیم تازه فهمیدم که تصور من خیلی دور از واقعیت بود، چون شرایط شهر از آنچه که فکر می‌کرم نامساعدتر و زندگی سخت‌تر بود.

در رسانه‌ها فقط از آسیب فیزیکی حرف می‌زنند و تصویر نشان می‌دهند، ولی من به چشم دیدم که مردم بیشتر درگیر آسیب‌های روحی بودند و این چیزی بود که صداوسیما و بقیه جاهایی که اوضاع شهرهای سیل‌زده را پوشش می‌دادند، نتوانستند نشان بدهند و خودِ من هم واقعاً چنین تصوری نداشتم. درست است که مردم بعد از یک‌ماه با خراب شدن خانه و زندگی‌شان کنار آمده بودند، اما تبعات اجتماعی و آسیب‌های روحی هنوز در آنجا وجود داشت.


در شرایطی که فکر و ذکر مردم درگیر سیل بود، استقبالی هم از کارهای شما کردند؟

خیلی از مردم منطقه را برده بودند در کمپ‌های هلال احمر که در مساجد و مدرسه‌ها برپا شده بود. بچه‌های ما هم می‌رفتند در همین کمپ‌ها و اطلاع‌رسانی می‌کردند که مثلاً قرار است فلان ساعت در فلان مکان برای بچه‌ها و خانم‌ها برنامه اجرا کنند. 

استقبال بی‌نظیر و عظیم بود. این‌قدر که خودمان هم توقع نداشتیم و فکر می‌کردیم که این‌ها همه درگیر ماجرای سیل هستند و خیلی تحویلمان نمی‌گیرند، ولی غافلگیرمان کردند. این قضیه کاملاً نشان می‌داد که مردم این شهرها چقدر تشنه برنامه‌های فرهنگی هستند و  کسی در طول این سال‌ها از این نظر آن‌ها را راضی نکرده است. 

روزهای اولی که وارد شهر آق‌قلا شدیم، همکاران بومی منطقه می‌گفتند با این وضعیتی که شهر دارد، مطمئن هستید که کار فرهنگی جواب می‌دهد و مردم خوششان می‌آید؟ اصلاً می‌شود به چنین چیزی فکر کرد؟ اما وقتی با ما آمدند و دیدند که بچه‌ها برای یک قصه‌گویی یا مسابقه چطور سر و دست می‌شکنند، تصورشان به کل تغییر کرد. یادم هست در آمفی‌تئاتر گمیشان ساعت 12 ظهر برنامه داشتیم. 

مردم از ساعت11 آمده بودند و اصلاً جا نبود که ما وارد سالن بشویم. یک لحظه با خودمان گفتیم که اصلا برای این جمعیت می‌توانیم برنامه اجرا کنیم یا نه؟ بعد از پایان برنامه هم حاضر نبودند سالن را ترک کنند و می‌گفتند که بازهم از این کارها برای ما بکنید. در خودِ شهر آق‌قلا یک روز سه، چهار سانس پشت سر هم برنامه گذاشتیم و سوله محل اجرا در هر ساعت از مردم خالی نمی‌شد. هرجایی که می‌رفتیم همین‌طور بود.

از روستاهای محروم و دورافتاده و آسیب دیده تا مدرسه‌ و مهدکودک. زنگ تفریح مدرسه زده شده بود ولی بچه‌ها نمی‌رفتند بیرون و می‌‌گفتند شما به کارتان ادامه بدهید. معلمشان داشت امتحان می‌گرفت، وسط امتحان برگه‌ها را جمع کرد و گفت برنامه‌تان را اجرا کنید من بعد امتحان می‌گیرم. حالا در همین مشهد معلم‌ها می‌گویند بروید کلاس دیگر تا امتحانم تمام شود.

 

برنامه‌های شما انگار یک‌جور مکانیسم و یا شاید بهانه‌ای برای مردم بود که برای لحظاتی هم شده غم و غصه سیل را فراموش کنند. درسته؟

همین‌طور است. خانواده‌ها و بچه‌ها یکی دو ساعت دور هم جمع می‌شدند و یادشان می‌رفت که چه اتفاقی افتاده است. ما همه چیز را گذاشته بودیم به انتخاب خود بچه‌ها. بهشان می‌گفتیم دوست دارید الان چه کار کنید.  مثلاً برای یک عده از بچه‌ها که حالا سن و سالشان کمتر بود و مهدکودکی بودند قصه می‌خواندیم. با یک گروه دیگر پانتومیم بازی می‌کردیم. 

در یک نقاشی آدم غرق شده‌ای را دیدم که دستش از آب بیرون مانده بود و کمک می‌خواست

توپ‌بازی بخش جدانشدنی کارمان بود و یا اینکه مسابقات ورزشی‌ای مثل طناب‌کشی برگزار می‌کردیم که استقبال عجیب و غریبی از آن می‌کردند. 40نفر این وَر و آن‌وَر طناب می‌ایستادند. کلی هم هدیه و بسته‌های فرهنگی و بهداشتی و اسباب‌بازی برای مردم برده بودیم که نمی‌دانید وقتی این‌ها را به بچه‌ها می‌دادیم چه حالِ خوش و خوبی پیدا می‌کردند. بچه‌هایی که بیشتر ترکمن بودند و اهل تسنن و حتی بعضی‌هایشان زبان ما را به سختی حرف می‌زدند.

 

احتمالاً این حال خوبِ بچه‌ها روی شما هم تأثیر می‌گذاشت؟

این حجم خوش‌حالی بچه‌ها به اندازه‌ای برایمان خوب و دلنشین بود که وقتی شب‌ها بعد از کلی برنامه اجرا کردن می‌رسیدیم به محل اسکان هیچ احساس خستگی نمی‌کردیم. در حالی که در مشهد بعد از یک شیفت کار صبح تا ظهر از خستگی تلف می‌شویم. باورتان نمی‌شود که در این هشت روز خسته که نشدیم بماند، اصلاً حس نکردیم چطور گذشت و تمام شد.

اتفاقاً یکی از کارهایی که انجام می‌دادیم درگیر کردن بچه‌ها با حادثه رخ داده بود. برای اینکه کمی از نظر ذهنی تخلیه شوند، می‌گفتیم که سیل را نقاشی کنند. ویژگی مشترک همه این نقاشی‌ها تقاضای کمک بود. مثلاً یکی‌شان یک فضای پر از آبی را کشیده بود که یک آدم در آن گیر افتاده و دارد صدا می‌زند کمک! 

یا یادم هست در یک نقاشی آدم غرق شده‌ای را دیدم که دستش از آب بیرون مانده بود و کمک می‌خواست. همه این‌ها نشان می‌داد که این بچه‌های کم سن و سال چقدر با بحران سیل درگیر هستند و معنای کمک خواستن را با همه وجودشان حس کرده‌اند.

من هنوز حرف امام جمعه آق‌قلا یادم نمی‌رود که می‌گفت: « آق‌قلا و گمیشان تجلی وحدت شیعه و سنی شده است.» آن روزی که ما به این شهر رسیدیم نیروهای سپاه و ارتش و جهادی‌ها گل ولای همه خانه‌ها را خالی کرده بودند و تمیز شده بود. 

خودشان می گفتند سپاه راه‌های مواصلاتی را سریع درست کرده و ارتش با نفربرهایش به کمک مردم آسیب دیده رفته است. نه فقط ما که هیچ نیروی امدادرسانی کار نداشت که اهالی این شهرها سنی هستند یا شیعه، فارس هستند یا ترکمن. همه فقط آمده بودند که فارغ از این مرزبندی‌ها به هموطنشان کمک کنند. 

بگذارید یک موضوع جالب از اعتقادات مردم اهل تسنن آنجا بگویم. ما به هر شهر و روستایی که می‌رفتیم، وقتی می‌فهمیدند مشهدی هستیم، موقع برگشت همه‌شان می‌گفتند سلام ما را به امام رضا(ع) برسانید که ما هرچه داریم از برکت وجود ایشان است. این برای همه بچه‌های ما خیلی جالب بود و تعجب‌برانگیز. حتی شنیدیم که نذر می‌کنند و شب در حرم می‌مانند و می‌خوابند.


وسط استقبالی که از حضورتان شد، آیا آدم‌هایی پیدا می‌شدند که اصلاً از حضور و کارتان خوششان نیامده باشد؟

بله، روزهای اولی که رفته بودیم آق‌قلا، می‌گفتند ما خودمان اینجا هستیم و داریم کار می‌کنیم، به نیرو از استان دیگری نیاز نداریم. یا مدام در گوشمان می‌خواندند که مردم اینجا مگر کار فرهنگی نیاز دارند؟ قصه می‌خواهند چکار؟ 

الان کارها و چیزهای مهم‌تری لازم دارند اما وقتی با مردم قاطی شدیم و برایشان برنامه گذاشتیم، حرف‌هایشان را پَس گرفتند. بیشتر نیروهایی که می‌آمدند آنجا مشغول کارهای عمرانی بودند و هیچ‌کس به این نیت نمی‌آمد که مادرها و بچه‌ها را درگیر کند که سیل و غم و غصه‌اش فراموششان بشود.

 

مردم به زندگی در این شرایط عادت کرده و خودشان را وفق داده بودند؟

مردم آق‌قلا و روستاهای دور و برش سطح زندگی بالایی نداشتند و به عبارت دیگر جزو مناطق محروم محسوب می‌شدند که الان با این سیل همان زندگی ساده‌شان هم از دست رفته است، اما وقتی ما وارد شهر شدیم یک چیزی برایمان خیلی عجیب به نظر می‌رسید و این بود که زندگی در شهر جریان داشت. رفت و آمدها مثل قبل وجود داشت، مدرسه‌ها باز بود، مغازه‌ها داشتند کارشان را می‌کردند و... 

مردم هم با وجود اینکه از نظر پوشاک و این‌ها واقعاً در مضیقه بودند و بعضی‌ها چیزی جز همان رخت تنشان نداشتند که مناسب هوای سرد بهاری آنجا نبود، باز هم مثل سابق در کوچه و خیابان می‌رفتند و می‌آمدند. خیلی غُر نمی‌زدند و اهلش نبودند. در این هشت روز من به هیچ عنوان ندیدم که مردم ناامید نشسته باشند. 

این‌قدر آدم‌های خود ساخته‌ای بودند که تقریباً با ماجرا کنار آمده و داشتند تلاش می‌کردند که خانه‌هایشان را تمیز کنند و به زندگی قبل از سیل برگردند. شاید اگر ما بودیم همه‌چیز را تعطیل می‌کردیم و ناامیدانه به آینده نگاه می‌کردیم. خیلی خودساخته داشتند پیش می‌رفتند و این برای من حداقل درسی بود که چقدر ما در شهرهای بزرگ به قول معروف نازنازی هستیم.


لبخندهای دوست داشتنی

شاید یکی از چیزهایی که حسابی باعث می‌شد خستگی‌مان در برود، دیدن خنده‌های بچه‌ها بود. بعضی از همکاران ما با خودشان دوربین آورده بودند که این لحظات را ثبت کنند و وقتی که شب‌ها می‌نشستیم دور هم و عکس خنده‌های بچه‌ها را نگاه می‌کردیم، حالمان عوض می‌شد. 

بعضی از این لبخندها این‌قدر شیرین بود که از دیدنش سیر نمی‌شدیم، چون برایمان ارزش داشت و نتیجه کارمان را داشتیم می‌دیدیم. اما برای منِ تنها دو اتفاق خیلی ماندگار شد و تا ابد در ذهنم می‌ماند، یکی نقاشی فوق‌العاده‌ای بود که یکی از بچه‌های روستا کشیده بود و من تا آن موقع نقاشی‌ای به آن کیفیت و زیبایی ندیده بودم. 

بعضی از این لبخندها این‌قدر شیرین بود که از دیدنش سیر نمی‌شدیم، چون برایمان ارزش داشت و نتیجه کارمان را داشتیم می‌دیدیم

این بچه به زیبایی هرچه تمام‌تر خانه‌هایی که داشتند در سیل غرق می‌شدند را به تصویر کشیده بود. دیگری هم زمانی اتفاق افتاد که داشتیم بین بچه‌های دبستانی کتاب توزیع می‌کردیم. یکی‌شان آمد جلو و گفت: من می‌نویسم، این کتابی که دادید کمکم می‌کند؟ 

یک لحظه جا خوردم. با خودم گفتم در این اوضاع و احوال این بچه به فکر نویسندگی و نوشتن است و چقدر حسرت خوردم که من چرا منابع بیشتری که به درد نویسندگی‌اش می‌خورد با خودم نیاوردم. تنها کاری که آن لحظه از دستم برمی‌آمد این بود که ترغیب و تشویقش کنم که برود به کتابخانه.
 

دختر چکمه‌پوش

ما از مشهد با خودمان اقلام زیادی برده بودیم، از لوازم بهداشتی گرفته تا اسباب‌بازی برای بچه‌ها. اما وقتی که رفتیم آنجا، تازه متوجه شدیم که نیازهای مردم آق‌قلا و شهرهای دور و اطرافش چیست. شاید به خوراکی و خوردنی‌ نیاز داشته باشند، اما الان رساندن پوشاک مناسب و کفش و چکمه بیش از هرچیز دیگر به آن‌ها ضروری است. چون همه‌چیزشان از بین رفته و تردد در گل و لای و آب با دمپایی و کفش‌های دیگر واقعاً سخت و آسیب‌زننده است. 

گفتم چکمه، یک خاطره یادم آمد. یک روز با بچه‌های روستا می‌خواستیم عکس بگیریم، اما یکی از دخترها نمی‌آمد، می‌گفت من چکمه پایم کردم و شماها کفش دارید. در عکس زشت است. آن موقع تازه فهمیدیم که این بچه احساس خوبی به این ماجرا ندارد و فکر می‌کند که از ما پایین‌تر است. 

قرار گذاشتیم که اگر خودمان خواستیم دوباره بیاییم و یا کس دیگری داشت می‌آمد، حواسشان به این مسئله به ظاهر بی‌اهمیت باشد که خدایی ناکرده بچه‌ها و اهالی آنجا احساس بدی نکنند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44